تنهااا
وبرای لحظه لحظه های تردید
وقتی میان این مردم درخلوت خودم گم می شوم
وهیچ کس را ندارم که در این کویر سایه بانی برای گرمای تنهاییم باشد
چی می توان کرد؟؟
من برای غم هایم جایی جز اواره های دل تنهایم ندارم
چرا روزگار
چرا باید سهم من از این جهان بزرگ خودم باشم؟؟
خودم وتنهایی ام
وچرا باید زندگی را پراز چرا ببینم ؟؟؟؟؟؟؟
کاش ...
کاش تنهابودن را
تنها بودن را...
تنها بودن را...
نه...خدا همیشه تنهایی رامی چشد ولی ...
خدایا چرا برای ما که به تنهایی عادت کرده ایم هنوز تنهابودن درد است ...؟؟
چرا باید بغض راخورد وسکوت کرد
من خواهم رفت ودلم را به شب می دهم
بگذار سیاه باشم
شاید کسی پیداشد که در سکوت وسیاهیم گام بردارد
شاید اینگونه تنهایی برایم زیبا تر باشد
کاش...
هیچ وقت معنای این واژه را نمی فهمیدم
کاش هیچ گاه فهمیدن را درک نمی کردم
که من بیش از هرچیز از فهمیدن هایم درعذابم
فهمیدن تنهایی